چشمان پدر
خنده بازار موش موشی
یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : موش موشی


اين داستان درباره پسر بچه لاغر اندامي است که عاشق فوتبال بود
در تمام تمرينها او سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه هاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد
در تمام بازيها ورزشکار اميدوار ما روي نيمکت کنار زمين مينشست اما اصلا پيش نمي آمد در مسابقه اي بازي کند
اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميکرد و رابطه ويزه اي بين آندو وجود داشت
گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمکت کنار زمين مينشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او ميپرداخت
اين پسر بچه در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغرترين دانش آموز کلاس بود
اما پدرش باز هم او را تشويق ميکرد که به تمرينهايش ادامه دهد گرچه به او ميگفت که اگر دوست ندارد مجبور نيست اين کار را انجام دهد
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه دهد
او در تمام تمرينها حداکثر تلاشش را ميکرد به اين اميد که وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند
در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرينها شرکت ميکرد اما همچنان يک نيمکت نشين باقي ماند
پدر وفادارش هميشه در ميان تماشاچيان بود و همواره او را تشويق ميکرد
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان باز هم تصميم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت کرد
زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرينها شرکت ميکرد و علاوه بر آن به ساير بازيکنان هم روحيه ميداد
اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي تمرينها شرکت کرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نکرد
در يکي از روزهاي آخر مسابقه هاي فصلي فوتبال زماني که پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين ميرفت مربي با يک تلگرام پيش او آمد
پسر تلگرام را خواند و سکوت کرد
او در حالي که سعي ميکرد آرام باشد زير لب گفت:پدرم امروز صبح فوت کرده است
اشکالي ندارد امروز در تمرينات شرکت نکنم؟
مربي دستانش را با مهرباني روي شانه هاي پسر گذاشت و گفت:پسرم!اين هفته استراحت کن
حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي
روز شنبه فرا رسيد
پسر جوان به آرامي وارد رخت کن شد و وسايلش را کناري گذاشت
مربي و بازيکنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند
پسر جوان به مربي گفت:لطفا اجازه دهيد من امروز بازي کنم
فقط همين يک روز.مربي وانمود کرد که حرفهاي او را نشنيده است
امکان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيکن تيمش در مهمترين مسابقه بازي کند
اما پسر جوان شديدا اصرار ميکرد .مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت:باشد ميتواني بازي کني
مربي و بازيکنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را ميديدند باور کنند
اين پسر که هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نکرده بود تمام حرکاتش بجا و مناسب بود
تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي توانست او را متوقف سازد
او ميدويد پاس ميداد و به خوبي دفاع ميکرد.در دقايق آخر بازي او پاسي داد که منجر به برد تيم شد
بازيکنان او را روي دستهاشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند
آخر کار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترک کردند مربي ديد که پسر جوان در گوشه اي نشسته است
مربي گفت:پسرم!من نميتوانم باور کنم.تو فوق العاده بودي.بگو ببينم چطور توانستي به اين خوبي بازي کني؟
پسر در حالي که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:ميدانيد که پدرم فوت کرده است.آيا ميدانستيد او نابينا بود؟
سپس لبخند کمرنگي بر لبانش نشست و گفت:پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه ها شرکت ميکرد
اما امروز اولين روزي بود که او ميتوانست به راستي مسابقه را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم که ميتونم خوب بازي کنم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 187
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 190
بازدید ماه : 489
بازدید کل : 14048
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1